مهدیه مهدوی کنی دختر آیت الله مهدوی کنی (آخرین فرزند) و متولد ۱۳۵۱:
مهریه ام ۱۵سکه بهار آزادی است؛ ۱۴ تا به نیت معصوم و یکی به نیت حضرت ابوالفضل(ع)، چون پدر همسرم به شراکت با حضرت ابوالفضل(ع) خیلی اعتقاد داشت.
مهدیه مهدوی کنی دختر آیت الله مهدوی کنی (آخرین فرزند) و متولد ۱۳۵۱:
مهریه ام ۱۵سکه بهار آزادی است؛ ۱۴ تا به نیت معصوم و یکی به نیت حضرت ابوالفضل(ع)، چون پدر همسرم به شراکت با حضرت ابوالفضل(ع) خیلی اعتقاد داشت.
یکی از اعضای گروه تلگرام عروسی اسلامی این متن را در گروه منتشر نموده اند:
*یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند*
*هنوز تصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کند*
*لیست مهمانها و کارهای عروسی ذهنش را پر کرده بود...
برای عروس مهم بود که چه کسانی حتما در عروسی اش باشند *
*از اینکه داییش سفر بود و به عروسی نمی رسید دلخور بود*
*کاش می آمد ...
خیلی از کارت ها مخصوص بودند. مثلا فلان دوست و فلان رئیس ...*
*خودش کارتها را می برد با همسرش! سفارش هم میکرد که حتما بیاینداگر نیایید دلخور میشوم*
*دلش می خواست عروسی اش بهترین باشد. همه باشند و خوش بگذرانند*
*تدارک هم دیده بود*
*آهنگ و ارکست هم حتما باید باشند، خوش نمی گذرد بدون آنها!!!؟*
بهترین تالار شهر را آذین بسته ام *
*چند تا از دوستانم که خوب میرقصند حتما باید باشند تا مجلس گرم شود *
*آخر شوخی نبود که. شب عروسی بود*
همان شبی که هزار شب نمیشود*
*همان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمام مردان شهر محرم میشود *
*این را از فیلم هایی که در فضای سبز داخل شهر میگیرند فهمیدم
همان شبی که فراموش میشود عالم محضر خداست*
*آهان یادم آمد. این تالار محضر خدا نیست تا می توانید معصیت کنید*
*همان شبی که داماد هم آرایش میکند. همه و همه آمدند حتی دایی و
*اما ..................... کاش امام زمانمان "عج" بود*
حق پدری دارد بر ما...*
مگر می شود او نباشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟*
عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود، اما آقا آمده بود.
به تالار که رسید سر در تالار نوشته بودند:*
(ورود امام زمان"عج" اکیدا ممنوع!)*
دورترها ایستاد و گفت: دخترم عروسیت مبارک!*
ولی ای کاش کاری میکردی تا من هم می توانستم بیایم... *
*مگر میشود شب عروسی دختر، پدر نیاید *
*(آخه امامان پدر معنوی ما هستن)*
*دخترم من آمدم اما ...
گوشه ای نشست و دست به دعا برداشت*
*و برای خوشبختی دختر دعا کرد!!*
سالن عروسی ما سلف سرویس دانشگاه بود. وقتی که سر کلاس درس این را برای بچه ها تعریف می کنم، می بینم بچه ها اصلا در مخیله شان نمی گنجد. وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم. دکتر گفت: می خواهی خانه بگیرم؟ گفتم: نه؛ خوابگاه خوب است. با لباس عروس از پله های خوابگاه بالا رفتم. یک سوئیت کوچک متاهلی داشتیم. آقای دکتر صالحی استاد ما بود. ایشان با خانمشان ، آقای دکتر غفرانی هم با خانمشان، مهمان ما بودند. یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم. با افتخار از این دو استاد بزرگوار در همان خانه کوچک خوابگاهی پذیرایی کردیم. بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل هسته ای صحبت کردیم.
در آن سوئیت یک صندلی نداشتیم که پشت میز کامپیوتر بنشینیم. کامپیوتر را روی میز کوچکی که قدیم ها زیر چرخ خیاطی می گذاشتند، گذاشته بودیم. پسر دکتر عباسی قرار بود به خانه ما بیاید. دکتر به او گفته بود اگر می آیی، یک صندلی هم برای خودت بیاور. من فقط یک دانه صندلی دارم.
اوایل زندگی خرج ما از طریق پولی که از راه تدریس یا حق تالیف کتاب دکتر و نیز حقوق من که با مدرک لیسانس در دانشگاه امیرکبیر با ماهی 13500 تومان مشغول کار بودم، تامین می شد. در تمام این سال ها خودم را در اوج عزت دیدم. نمی دانم این را چگونه بیان کنم. احساس می کردم خواهرم، برادرم، اقوام و هر کس که به خانه من می آید، خیلی مفتخر شده که به خانه من آمده است.
این مرد من را در زندگی غنی کرده بود. عشقش، محبتش، یگانگیش، خلوصش، نمازهایش برای من ارزش بود. این چیزها برای من ارزش بود و ایشان این چیزها را تام و تمام داشت.
به نقل از همسر بزرگوار شهید دانشمند دکتر مجید شهریاری
منبع: http://1shab1000shab.blog.ir/
آقای دکتر حداد عادل تعریف میکردند: سال 77، خانمی به منزل ما زنگ زده بود و گفته بود که: میخواهیم برای خواستگاری خدمت برسیم. خانم ما گفته بود دختر ما در حال حاضر سال چهارم دبیرستان است و میخواهد ادامه تحصیل دهد. ایشان دوباره پرسیده بودند که اگر امکان دارد ما بیاییم دختر خانم را ببینم تا بعد. اما خانم ما قبول نکرده بودند.
بعد خانم ما از ایشان پرسیده بودند که اصلا شما خودتان را معرفی کنید. و ایشان هم گفته بودند: من خانم مقام معظم رهبری هستم. خانم ما از هول و هراس دوباره سلام علیک کرده بود و گفته بود:« ما تا حالا به همه پاسخ رد داده ایم. اما شما صبر کنید با آقای دکتر صحبت کنم، بعد شما را خبر می کنم». آن زمان خانم من مدیر دبیرستان هدایت بود.
بعد از صحبت با من قرار بر این شد که آنها بیایند و دخترمان را در مدرسه ببینند که هم دخترمان متوجه نشود و هم اینکه اگر آنها نپسندیدند، لطمه ای به دختر ما نخورد. طبق هماهنگی قبلی، خانم آقا آمدند و در دفتر مدرسه او را دیدند و رفتند. چند روز گذشت و من برای کاری خدمت آقا رفتم.آقافرمودند:« خانم استخاره کرده اند، جوابش خوب نبوده است»
یک سال از این قضیه گذشت. مجددا خانواده آقا تماس گرفتند و گفتند که ما می خواهیم برای خواستگاری بیاییم.خانم بنده پرسیده بودند که چطور تصمیمتان عوض شده؟ آقا گفته بودند:« خانم ما به استخاره خیلی اعتقاد دارد و دفعه اول چون خوب نیامده بود، منصرف شدند» و خانم آقا هم گفته بودند:« چون دخترتان، دختر محجبه،فرهیخته و خوبی است، دوباره استخاره کردم که .....
اشرف عمادی نویسنده کتاب ، با جمع آوری داستانک های مربوط به ازدواج ، صفحات شیرینی را در اختیار مخاطبان قرار دهد . از مطالعه آن خسته نمی شوید.
یکی از داستان های کتاب:
مادر بزرگم خیلی خرافاتی بود. آن قدر در گوشم خواند که آخرش قبول کردم. می گفت هر که زودتر این کار رو بکنه، طرف مقابل کاملا مطیع و فرمان بردار اون میشه. میشه یه ذلیل کامل. باید بلافاصله بعد از اینکه بله رو گفتم، پایم رو روی پای داماد میذاشتم. به برادر زادم هم سپردم که سر سفره عقد، با چشم و ابرو قضیه رو یادآوری کنه تا فراموشم نشه. بله رو گفتم، اما تا به خودم جنبیدم، داماد پاش رو گذاشته بود روی پام. خیلی لجم گرفت. دو سه ماهی طول کشید تا فهیدم که اتفاقا شوهرم خیلی برای حرف من ارزش قایل است و آن جریان هیچ تاثیری در زندگی من نداشته. تازه به خاطر اون هم از من پوزش خواست و گفت که او هم تنها برای دلخوشی مادر بزرگش این کار رو کرده و نه بیشتر.