پشت تلفن گریه اش درآمده بود .
می گفت: ما خانواده شهید هستیم. باید رعایت کنیم و الگو باشیم
اما برادرم رعایت نکرد ، می خواست رعایت کند اما اجازه ندادند.
می خواهم عروسی کنم ، اما راهی بلد نیستم که هم مجلسمان شاد باشد هم اینکه گناهی در کار نباشد ...
نگاه همه به من است که می خواهم چه کنم.
جرقه ای شد که به فکر بیافتم .
چون بهرحال چند سال دیگر خودم هم باید این مسیر را طی می کردم
خیلی خوب شد
می گفت: ما خانواده شهید هستیم. باید رعایت کنیم و الگو باشیم
اما برادرم رعایت نکرد ، می خواست رعایت کند اما اجازه ندادند.
می خواهم عروسی کنم ، اما راهی بلد نیستم که هم مجلسمان شاد باشد هم اینکه گناهی در کار نباشد ...
نگاه همه به من است که می خواهم چه کنم.
جرقه ای شد که به فکر بیافتم .
چون بهرحال چند سال دیگر خودم هم باید این مسیر را طی می کردم
خیلی خوب شد